داستان زندگی
من دختر هستم با 22 سال سن که در یک خانواده معمولی زندگی می کنم از نظر مذهبی هم خدا را شکر که نماز و روزه و منکرات را رعایت می کنم درست یک سال پیش در محلی مشغول کارورزی بودم که یک نفر به من پیغامی داد که فلانی از شما خوشش آمده و می خواهد با شما صحبت کند من ابتدا شخص مورد نظر را ندیده بودم و نمی شناختم من ابتدا حاضر به صحبت کردن نبودم ولی اصرارهای دوست آن فرد باعث شد که راضی شوم تا با این شخص صحبت کنم این فرد حدود 30 سال داشت و لیسانس مدیریت داشت و اول من از ایشان خوشم نیامد ولی بعد از صحبت هایی تمام معیارهایی که من برای زندگی داشتم را داشت و کم کم ازش خوشم آمد تنها چیزی که ناراحتم می کنه این بود که می گفت اگه من و تو راضی باشیم هیچ کس نمی تونه مانع رسیدن ما بشه ولی به این حرفش پای بند نبود من به خاطر اون با پررویی کامل جلوی پدرم ایستادم. من از همون اول گفتم اول باید خانواده شما منو ببینند بعد با هم صحبت کنیم ولی اون می گفت وقتی من راضی باشم اونا هیچ چیز نمی گن. اون فرد واقعا می خواست ولی مادر ایشان مانع ازدواج ما شد برای خواستگاری هم آمدند و ما پذیرایی گرمی از آنها کردیم ولی مامانش از من خوشش نیامد از چهره اش معلوم بود وقتی من از اون پرسیدم که مادرت نظرش درباره من چی بود حرف رو عوض می کرد بعد از خواستگاری نیز دوست داشت با هم بیرون برویم ولی من دیگر نخواستم با اون بیرون بروم این موضوع باعث شد که من از اون وقت تا حالا که نزدیک یک سال و نیم است فراموشش نکنم ولی با این حال اون الان ازدواج کرده و هیچ کاری از دست من بر نمی آید فقط حلال نمی کنم کسی رو که مانع این کار شد این موضوع باعث شده که من به هیچ کس اعتماد نکنم چه زن چه مرد اصلا دوست ندارم با کسی حرف بزنم زمانی هم که موقعیت جدید ازدواج برام پیش می آید دلهره عجیبی دارم به همه پاسخ منفی می دهم چون از همه مردها بدم می آید حالا این موضوع برای من مشکل اساسی شده خیلی احساس تنهایی می کنم با خودم می گم من چه ایرادی داشتم که منو نپسندیدند منی که هر کسی می بینه خوشش میاد چرا با من این کار رو کردند از خدا می خوام همین بلا را سرشان بیاورد. از شما می خواهم به من کمک کنید که راه زندگیم را پیدا کنم. چون هیچ امیدی به زندگی ندارم. آینده در نظر من پوچه هر کس می پرسه چه آرزویی داری پاسخی برای آنها ندارم چون هیچ آرزویی ندارم؟