پرتال جامع سیاسی، اجتماعی،ورزشی | سایت فانست

۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

داستان عاشقانه

فردین ملیحی | شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ | ۱ نظر

داستان عاشقانه ی شادی

عشق همیشه پیروزه:


پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

  • فردین ملیحی

داستان آموزنده:آش ناصرالدین شاه

فردین ملیحی | شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر

داستانهای آموزنده

 

ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد


کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.


به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.

  • فردین ملیحی

داستان غم انگیز:پسرک عاشق

فردین ملیحی | شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ق.ظ | ۰ نظر

پسر عاشق

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسر برتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود. دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه.


یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده.



دختر به دوستش میگه: من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی! کمکم میکنی پیداش کنم؟ تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود.


پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه.


هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه.


تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه: میدونی عشق واقعی وجود نداره؟


پسر می پرسه چطور و دختر میگه: عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت: ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن! مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل آینه کنی.


دختر خندید و گفت: ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره. بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد و در حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد انگار ترمزش بریده بود و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد!


آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود.

دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست.



  • فردین ملیحی

داستان یک عشق

فردین ملیحی | جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر

داستان زیبای پرهام و الناز داستان قشنگیه

من پرهامم ۲۴ سالمه من تو یه خانوده ثروتمند تو تهران بزرگ شدم و از بچگی با ارشیا دوست بودم و رابطمون مثل دو تا برادر من برای قبول شدن تو کنکور تلاش زیادی کردم اما نتونستم تو شهر خودم یعنی تهران قبول بش و تو یه شهر دیگه یا به عبارتی تو وطن ارشا قبول شدم اما ارشیا تو دانشگاه پایتخت قبول شد و چون انتقال من به دانشگاه پایتخت غیر ممکن بود اما انتقال ارشیا به وطنش ممکن بود ارشیا این انتقالو انجام داد و منو ارشیا با هم تو شهری درس میخوندیم که ارشیا تا ۵-۴سالگی تو اون شهر زندگی میکرد اوایل دانشگاه خیلی خوب بود تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که باعث شد من اون ترم مشروط بشم راستش من اون روز که با ارشیا داشتیم میرفتیم دانشگاه دم در دانشگاه دختری رو دیدم که اون لحظه دیدمش حس عجیبی بهم دست داد چند لحظه مات نگاهش میکردم تا زمانی که از کنارم رد شد و با صدای ارشیا به خودم اومدم اون روز تو کلاس از درس هیچی نفهمیدم تموم فکر و ذهنم شده بود اون دختر از اون روز به بعد دیگه ندیدمش تا حدود یک ماه اما من تو اون یک ماه همش بهش فکر میکردم و هر شب دعا میکردم یکبار دیگه ببینمش آخه دلم خیلی براش تنگ شده بود و کارمو کشونده بود به گریه یه روز که یه ربع مونده بود به شروع کلاسم تو راهرو ایستاده بودم تا اینکه از دفتر دانشگاه اومد بیرون وقتی که دیدمش ناخوداگاه اشک از چشمام سرازیر شد رفتم دنبالش میخواستم خونشون رو پیدا کنم که اگه دلم براش تنگ شد برم دم خونشون وقتی خونشون رو پیدا کردم خیلی خوشحال بودم اومدم خونه و جریان رو به ارشیا گفتم اونشب نشستم با ارشیا کلی حرف زدیم تا اینکه ارشیا گفت باید بری حرف دلتو بهش بگی و ببینی اون چی میگه منم قبول کردم و چند روز رفتم سر کوچشون ایستادم تا اینکه یه از خونه اومد بیرون خواستم بهش بگم اما نمیتونستم دلم میلرزید برم باهاش حرف بزنم تا اینکه دست به دامان ارشیا شدم و ازش خواهش کردم اون بره بهش بگه بعد از کلی اصرار و قول شام دادن و.... بالاخره قول کرد بره بهش بگه صبح رفتیم کلاس تصمیم گرفتیم بعد از کلاس بریم بهش بگیم بعد از اتمام کلاس وقتی اومدیم نو حیاط دیدم تنها رو یه صندلی نشسته فورا به ارشیا گفتم همونه ارشیا گفت باشه هول نکن الان میریم بهش میگیم اما من نمیتونستم برم پاهام بی حس شده بود به ارشیا گفتم خودش بره بهش بگه اما ارشیا گفت اگه تو نیایی محاله من تنها برم به ناچار قبول کردم

 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


و رفتیم پیشش بهش سلام کردیم و اونم یه سلام کرد وقتی صداشو شنیدم تو دلم خالی شد من دیگه حرف نزدم و همه رو گذاشته بودم عهده ارشیا و ارشیا گفت میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم گفت خواهش می کنم و... بعد از کلی حرف زدن فهمیدم اسمش النازه و دختر یکی از استادای همین دانشگاهه بعد ارشیا گفت راستش قصد من از این ملاقات این بود که این دوست ما حدود ۲ ماه میشه که عاشق شما شده و شب و روزش شده گریه حالا من از شما میخوام اگه اشکال نداره با هم بیشتر آشنا بشین بعد الناز گفت مگه خودشون زبون ندارن که شما جای ایشون حرف میزنین و بلند شد و رفت که ارشیا گفت یه خداحافظی چیزی از انسان کم نمی کنه یهو برگشت خواست حرفی بزنه که نگفتو به راهش ادامه داد بعد ارشیا به من رو کردو گفت باید خودت دست به کار بشی و اینقد سمج بشی که درخواستت رو قبول کنه اگه واقعا دوسش داری نباید از هیچی بترسی رو منم همه جوره حساب کن این حرف ارشیا یه امید خاصی بهم داد از اون روز به بعد به مدت یه هفته با ارشیا تمرین میکردم که چه جوری بهش بگم بعد رفتم سر کوچه شون حدود ۲ ساعت ایستادم تا اینکه از خونه اومد بیرون رفتم جلوشو گرفتم حرف دلمو بهش گفتم حالا بماند لرزش صدام و... و شمارمو بهش دادمو گفتم اگه درخواست منو قبول کردین بهم زنگ بزنید و از پیشش رفتم وقتی اومدم خونه مرتب دعا میکردم الناز درخواستمو قبول کنه حدود ۲هفته گذشت از تماس خبری نبود کم کم داشتم نا امید میشدم تا اینکه یه شب حدود ساعت ۱ شب بود که گوشیم زنگ زد فک نمیکردم الناز باشه وقتی جواب دادم دیدم النازه خیلی خوشحال شدم گفتم ممنون که درخواستمو قبول کردی اما الناز چیز دیگه ای گفت اون گفت پرهام منم تو رو دوس دارم اما بهتره قید همدیگر رو بزنیم منم گفتم آخه چرا گفت یکی دیگه هم هست که منو دوست داره اگه بفهمه تو به من پیشنهاد آشنایی دادی بیچارت می کنه من تو رو دوس دارم پرهام نمیخوام آسیبی بهت برسه گفتم الناز ما همدیگر رو دوس داریم پس هیچ چیز جلو دارمون نیست گفت اشتباه می کنی بخدا اگه بفهمه تو رو میکشه با گریه داشت این حرفا رو میزد که من گفتم الناز تو منو دوس داری که النازم گفت آره بخدا خیلی دوست دارم این حرفش خیلی به دلم نشست منم گفتم پس تا منو داری نباید از هیچی بترسی خلاصه اونشب راضیش کردم که با هم بیشتر آشنا بشیم و اونشب یاد حرف ارشیا افتادم که گفت اگه واقعا عاشقی نباید برای رسیدن به معشوقت از هیچی بترسی بعد منو الناز بهم قول دادیم که هیچوقت همدیگر رو تنها نذاریم و از هیچی نترسیم اسم اونی که الناز رو دوس داشت بابک بود حدود ۲ ماه از رابطه ی منو الناز میگذشت تو این ۲ ماه خیلی به هم وابسته شده بودیم اگه یه روز همدیگر رو نمی دیدیم گریه مون میگرفت یه روز با الناز داشتیم تو شهر قدم میزدیم خواستیم بریم اون سمت جاده که یه پراید جلومون رو گرفت که الناز گفت بدبخت شدیم بابکه الان بیچاره میشیم گفت نترس بذار بفهمم حرف حسابش چیه تو این موقع بود که ارشیا اومد تعجب کردم گفتم ارشیا تو اینجا چیکار می کنی گفت فعلا با الناز فرار کنین برین من خودم جلوی اینا رو میگیرم گفتم ارشیا نامردیه من تنهات بذارم اما ارشیا گفت جون النازی ه دوسش داری برو نمیخوام آسیبی بهت برسه من نمیخواستم برم اما با اصرار ارشیا رفتم همش تو فکر ارشیا بودم که چی به سرش میاد النازم پیشم بود دلهره عجیی داشتم که یه دفه گوشیم زنگ زد شماره ارشیا بود فورا جواب دادم اما یه خانم حرف زد گفت ارشیا تو بیمارستانه دیگه نفهمیدم چی شد گوشیم از دستم افتاد فورا رفتم یه ماشین گرفتم با الناز رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم بیمارستان از پرستار حالشو پرسیدم گفت منتظر باشین الان دکترش میاد ۱۰ دقیقه که گذشت دکترش اومد وقتی ازش پرسیدم گفت چاقو هایی که خورده زیاد عمیق نیست فقط از ناحیه شکم یه چاقو خورده که اگه ۵سانت عمیق تر بود الان زنده نبود خدا بهش رحم کرده ولی در کل جای نگرانی نیست وقتی دکتر این حرفا رو زد نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر گریه با خودم گفتم ارشیا برای من چاقو خورده و تا مرز مرگ رفته چطور من نامرد تنهاش گذاشتم داشتم خودمو نفرین میکردم و الناز داشت آرومم میکرد و گفتم دیدی الناز چی شد چه بلایی سر داداشم اومد الناز گفت پرهام راستش من فکر نمیکردم ارشیا اینقد تو رو دوس داشته باشه و حاضر بشه برات جونشو بده بهش گفتم الناز قبل از اینکه حرف دلمو به تو بزنم ارشیا گفت میتونی همه جوره رو من حساب کنی اما فک نمیکردم اشیا اینقد به حرفش عمل کنه داشتیم حرف میزدیم که پرستار اومد گفت بیمارتون به هوش اومده میتونین برین ملاقاتش با سرعت رفتم تو تاقش وقتی ارشیا رو دیدم که رو تخت بیمارستان و این همه چاقو خورده زدم زیر گریه ارشیا گفت چرا گریه می کنی گفتم ارشیا تو چرا خودتو به خاطر من تو خطر میندازی که ارشیا گفت این چه حرفیه منو تو داداشیم من نمیخوام آسیبی بهت برسه تو این لحظه بود که الناز اومد تو ارشیا وقتی النازو دید گفت شما دو تا چقد بهم میاین که اینبار ارشیا زد زیر گریه گفتم چرا گریه می کنی گفت پرهام همش آرزوم بود که تو رو در کنار عشقت ببینم امروز آرزوم بر آورده شد گفتم ارشیا حالا نمیخواد خودتو ناراحت کنی بهم بگو اون لحظه تو چطور پیدات شد ارشیا گفت داستانش طولانیه میخوایین همین الان بهتون بگم که با اصرار منو الناز قبول کرد که ماجرا رو بگه ارشیا گفت روزی که تو گفتی پسری به اسم بابک شده رقیب من با خودم گفتم محاله این بابک تا الان از این رابطه بی خبر باشه و هر لحظه ممکنه که بهت آسیب برسونه رفتم پیش علی(یکی از بچه های بومی کلاسمون) وقتی مشخصات بابک رو بهش دادم اون گفت بابک رو میشناسه و دوست پسرخالشه و یه پسرشرخر با خودم گفتم پس با بد کسی در افتادیم به علی گفتم که منو با پسر خالش اشنا کنه که اگه یه موقع خواست به تو اسیب برسونه قبلش با خبر بشم خلاصه من با رضل پسر خاله علی اشنا شدم کم کم رابطمون صمیمی شد که یه روز رضا اومد از اربطه تو الناز برام گفت و گفت بابک میخواد چیکار کنه اون روز گفت بابک منتظره که الناز با تو بره بیرون و تو رو جلوی الناز تا میخوری کتک بزنه فورا بلند شدم اومدم خونه دیدم خونه ای وقتی ازت پرسیدم کجا میر گفتی میخوام با الناز برم بیرون فورا فهمیدم چه بلایی میخواد سرت بیاد وقتی رفتی بیرون تعقیبت میکردم و لحظه ای که ماشین بابک جلوت ترمز کرد فهمیدم میخواد دعوا بشه از اومدم پیشت و خواستم بری چون واقعا نمیخواسم اسیبی به تو اونم جلوی الناز بهت برسه گفتم اگه من بمیرم بهتر از اینه که رابطه تو با الناز بهم بخوره و وقتی شما دوتا فرار کردین بابک اومد گفت حالا اونا رو فراری میدی منم گفتم اگه دست بهشون بزنی با من طرفی اونا ۳ تا بودن هر ۳تاشون رو زدم ولی وقتی داشتم بابک رو میزدم یه درد عجیبی تو کمرم حس کردم دیدم چاقو خوردم افتادم رمین اما نامردا رختن سرم چنتا چاقوی دیگه و مشتو لگد نثارم کردن بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم تو بیمارستانم و پیش شما ها بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدیم ترممون تموم شد اما زخم های ارشیا زیاد خوب نشده بود برنگشتیم تهران تا زمانی که اثر از زخم های ارشیا نمونده بود وقتی رسیدیم تهران از ارشیا خداحافظی کردمو رفتم خونه شب همون روز جریان النازو به مامان بابام گفتم و اونام قبول کردن برن خواستگاری فورا به الناز زنگ زدم و گفتم میخوایم بیایم خواستگاری اونم خیلی خوشحال شد بعد از قرار گذاشتن واسه خواستگاری بعد از یک هفته به همراه خانواده رفتیم شهر الناز اینا برای خواستگاری اون شب پدر الناز گفت که منو میشناسه و خلاصه ازم تعریف کردو... اونشب گفت من حرفی ندارم فقط میمونه الناز از بابت الناز مطمئن بودم و الناز هم جواب مثبتو داد خلاصه با هم نامزد کردیم و قرار شد بریم ماه عسل کیش رفتیم کیش و برگشتیم الان ۳ سال از عرسیه منو الناز میگذره یک ماه پیش باخبر شدم قراره بابا بشم از این بابت خیلی خوشحالم اما دو سه هفته پیش با خبر شدم که ارشیا دوباره تو شهر خودشون دعوا کرده و دوباره چاقو خورده اما خوشبختانه زیاد جدی نبوده راستش من خیلی از ارشیا ممنونم چون بخدا اگه ارشیا نبود شاید الان من حسرت رسیدن به النازو میخوردم راستی یه چیزی شاید اونایی که این داستان رو خوندین فکر کنین این داستان واقعی نیست اما بخدا این داستان همش واقعیه حتی اسم ها راستی منو الناز تصمیم گرفتیم اگه بچمون پسر بود اسمشو بذاریم ارشیا لطفا شما بگین تصمیم منو الناز درسته یا نه خوشحال میشم بگین



 


 


 


 


بچه ها من نمیخواستم این داستان رو بذارم جون یکم زیاد از من تعریف شده حالا فکر نکنین داستان دروغه بخدا جمله به جمله اش حقیقته اما با خودم فکر کردم شاید باورش برای شما ها سخت باشه ولی با اصرار پرهام و الناز قبول کردم بذارم خواهشا براشون دعا کنین تو زندگیشون هیچ موقع رنگ غمو نبینن



 


 


 


نظر یادتون نره

  • فردین ملیحی

داستان شکست عشقی یک دختر

فردین ملیحی | جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر

دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم


منو تو پـارک دیده بود


دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .


دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده


خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم

خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم


موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون


و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره


از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه


تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری …


من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود


من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت


بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد


ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام


خب واقعا هم بچه بودم


ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت


دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم


خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط


و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره


پس فقط میمونه سربازی…


قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت


ما نامزدیمونو رسمی کنیم


طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت


بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران


دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت


خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد


و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.


دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!


برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم


مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن


دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه


دنیا رو سرم خراب شد…!!! آرزو هام همه نابود شد


باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت


تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت


وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت


میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود


درسم اُفت کرده بود داغون بودم


همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد


تا اینکه نفرینش کردم و…


یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه


من نبخشیدمش… پیغام فرستاد منو حلال کن .


ولی حاضر نشدم ببخشمش


بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .


باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو


اما این بار نوبت فحش دادن من بود .


هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش


شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده… شاید!!!

  • فردین ملیحی