داستان گدای دیوث
همسرپادشاه دیوانه ای دیدکه با بچه ها بازی میکندوروی زمین خط میکشد
ازاوپرسیدچه میکنی؟دیوانه پاسخ دادخانه ای میسازم!
پرسیدخانه هارامیفروشی؟
گفت میفروشم.......
پرسیدبه چه قیمتی؟!...دیوانه مبلغی راگفت؟
همسرپادشاه دستوردا دکه آن مبلغ رابه اوبدهنددیوانه پول راگرفت ومیان فقراتقسیم کرد
هنگام خواب پادشاه درخواب دیدکه واردبهشت شده است!
به خانه ای رسیدوامااورا،راه ندادندوگفتند!این برای همسرتوست!!!....
روزبعدپادشاه ماجراراازهمسرش پرسیدوهمسرش قصه رابرای پادشاه تعریف کرد
پادشاه نزددیوانه رفت واو،رادیدکه باکودکان بازی میکردوخانه میساخت پادشاه گفت؟
این خانه هارو مطفروشی؟گداپاسخ دادمیفروشم؟
پادشاه پرسیدبهایش چقدراست؟دیوانه مبلغی راگفت که درجهان نبود!
پادشاه گفت به همسرم مبلغی ناچیزی فروختی؟دیوانه خندیدوگفت؟
همسرت کوس خوبیه میخوام بکنمش!پادشاه گفت کیرم دهنت.گوه میخوری ننه سگ
دیوانه گفت؟کوس ننه خودت جاکش برو باومیبنت قرومساق!کیرمم کسکش
