پرتال جامع سیاسی، اجتماعی،ورزشی | سایت فانست

۲۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

سهام عدالت

فردین ملیحی | جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر

زمان تعیین تکلیف جاماندگان سهام عدالت

رئیس سازمان خصوصی‌سازی گفت: تکلیف یک میلیون و 800 هزار جامانده سهام عدالت پس از واریز سود مشمولان تعیین می‌شود.

به گزارش مشرق، میرعلی اشرف پوری حسینی، رئیس سازمان خصوصی‌سازی در واکنش به این پرسش که چرا مهلت 31 مرداد 96 را برای تفکیک مشمولان سهام عدالت فوت کرده و زنده در نظر گرفته‌اید و اینکه سود سهام عدالت مشمولانی که پس از 31 مرداد فوت کرده‌اند، به چه حسابی واریز خواهد شد، اظهار داشت: اگر الان کسی برای واریز سود سهام عدالت در سامانه سازمان خصوصی‌سازی کد شبا اعلام کرده باشد، با فرض اینکه صاحب سهام بعد از مهلت 31 مرداد فوت کرده باشد، سود به همان حساب فرد فوت شده واریز می‌شود چراکه اطلاعی از اینکه مشمول زنده یا فوت کرده‌، نداریم.


وی افزود: سامانه‌های ما هر لحظه با ثبت احوال به روز نمی‌شود، بالاخره به روز رسانی این حجم اطلاعات زمان بر خواهد بود؛ آخرین به روزرسانی اطلاعات ما مربوط به 31 مرداد 96 است و افرادی که قبل از آن تاریخ فوت کرده باشند، دیگر وجود خارجی ندارند و باید وراث نسبت به این سود تعیین تکلیف کنند و اسناد قانونی به ما ارائه دهند.


رئیس سازمان خصوصی سازی، گفت: به جهت اینکه نمی‌‌دانیم چه کسانی از مشمولان فوت کرده‌اند، سود به حساب مشمولانی هم که در 5 ماه گذشته از دنیا رفته‌اند، واریز می‌شود.


* زمان تعیین تکلیف جاماندگان سهام عدالت


پوری حسینی در پاسخ به سوال دیگر فارس درباره افرادی که دعوت نامه دارند اما به علت وجود فرصت کافی یا هر علت دیگری برای ارائه تکمیل مدارک جا مانده‌اند، چه خواهد شد، گفت: این افراد طبق آخرین برآورد‌ها بیش از یک‌ میلیون و 800 هزار نفر هستند که در آینده پس از اتمام پروسه پرداخت سود، تعیین تکلیف شده و حق‌شان می‌رسند.


 پوری حسینی هفته گذشته در یک نشست خبری از آغاز واریز سود سهام عدالت به حساب مشمولان سهام عدالت خبر داد و در تشریح شرایط آن گفته بود: سود سهام عدالت برای افرادی که سهامشان را تا سقف یک میلیون تومان واریز نکرده‌اند حدود 27 هزار تومان محاسبه شده و مابقی افراد شامل افراد تحت پوشش کمیته امداد و بهزیستی 50 هزار تومان سود خواهند گرفت.


وی گفته بود: رقمی که به حساب مشمولان واریز می‌شود، تنها یک سوم از سود متعلق به آنها خواهد بود و سقف آن با توجه به ارزش هر سهام تا 50 هزار تومان رسیده است و قطعاً برخی افراد با توجه به ارزش پایین سهام‌شان از سود کمتری برخوردار خواهند بود؛ مابقی سود سهام مشمولان در صورت تکمیل مبالغ روزهای پایانی سال و شب عید واریز می‌شود.


این مقام مسئول ارزش روز سهام عدالت را بیش از 2.4 میلیون تومان اعلام کرده است.


منبع: فارس

  • فردین ملیحی

داستان یک عشق

فردین ملیحی | جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر

داستان زیبای پرهام و الناز داستان قشنگیه

من پرهامم ۲۴ سالمه من تو یه خانوده ثروتمند تو تهران بزرگ شدم و از بچگی با ارشیا دوست بودم و رابطمون مثل دو تا برادر من برای قبول شدن تو کنکور تلاش زیادی کردم اما نتونستم تو شهر خودم یعنی تهران قبول بش و تو یه شهر دیگه یا به عبارتی تو وطن ارشا قبول شدم اما ارشیا تو دانشگاه پایتخت قبول شد و چون انتقال من به دانشگاه پایتخت غیر ممکن بود اما انتقال ارشیا به وطنش ممکن بود ارشیا این انتقالو انجام داد و منو ارشیا با هم تو شهری درس میخوندیم که ارشیا تا ۵-۴سالگی تو اون شهر زندگی میکرد اوایل دانشگاه خیلی خوب بود تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که باعث شد من اون ترم مشروط بشم راستش من اون روز که با ارشیا داشتیم میرفتیم دانشگاه دم در دانشگاه دختری رو دیدم که اون لحظه دیدمش حس عجیبی بهم دست داد چند لحظه مات نگاهش میکردم تا زمانی که از کنارم رد شد و با صدای ارشیا به خودم اومدم اون روز تو کلاس از درس هیچی نفهمیدم تموم فکر و ذهنم شده بود اون دختر از اون روز به بعد دیگه ندیدمش تا حدود یک ماه اما من تو اون یک ماه همش بهش فکر میکردم و هر شب دعا میکردم یکبار دیگه ببینمش آخه دلم خیلی براش تنگ شده بود و کارمو کشونده بود به گریه یه روز که یه ربع مونده بود به شروع کلاسم تو راهرو ایستاده بودم تا اینکه از دفتر دانشگاه اومد بیرون وقتی که دیدمش ناخوداگاه اشک از چشمام سرازیر شد رفتم دنبالش میخواستم خونشون رو پیدا کنم که اگه دلم براش تنگ شد برم دم خونشون وقتی خونشون رو پیدا کردم خیلی خوشحال بودم اومدم خونه و جریان رو به ارشیا گفتم اونشب نشستم با ارشیا کلی حرف زدیم تا اینکه ارشیا گفت باید بری حرف دلتو بهش بگی و ببینی اون چی میگه منم قبول کردم و چند روز رفتم سر کوچشون ایستادم تا اینکه یه از خونه اومد بیرون خواستم بهش بگم اما نمیتونستم دلم میلرزید برم باهاش حرف بزنم تا اینکه دست به دامان ارشیا شدم و ازش خواهش کردم اون بره بهش بگه بعد از کلی اصرار و قول شام دادن و.... بالاخره قول کرد بره بهش بگه صبح رفتیم کلاس تصمیم گرفتیم بعد از کلاس بریم بهش بگیم بعد از اتمام کلاس وقتی اومدیم نو حیاط دیدم تنها رو یه صندلی نشسته فورا به ارشیا گفتم همونه ارشیا گفت باشه هول نکن الان میریم بهش میگیم اما من نمیتونستم برم پاهام بی حس شده بود به ارشیا گفتم خودش بره بهش بگه اما ارشیا گفت اگه تو نیایی محاله من تنها برم به ناچار قبول کردم

 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


و رفتیم پیشش بهش سلام کردیم و اونم یه سلام کرد وقتی صداشو شنیدم تو دلم خالی شد من دیگه حرف نزدم و همه رو گذاشته بودم عهده ارشیا و ارشیا گفت میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم گفت خواهش می کنم و... بعد از کلی حرف زدن فهمیدم اسمش النازه و دختر یکی از استادای همین دانشگاهه بعد ارشیا گفت راستش قصد من از این ملاقات این بود که این دوست ما حدود ۲ ماه میشه که عاشق شما شده و شب و روزش شده گریه حالا من از شما میخوام اگه اشکال نداره با هم بیشتر آشنا بشین بعد الناز گفت مگه خودشون زبون ندارن که شما جای ایشون حرف میزنین و بلند شد و رفت که ارشیا گفت یه خداحافظی چیزی از انسان کم نمی کنه یهو برگشت خواست حرفی بزنه که نگفتو به راهش ادامه داد بعد ارشیا به من رو کردو گفت باید خودت دست به کار بشی و اینقد سمج بشی که درخواستت رو قبول کنه اگه واقعا دوسش داری نباید از هیچی بترسی رو منم همه جوره حساب کن این حرف ارشیا یه امید خاصی بهم داد از اون روز به بعد به مدت یه هفته با ارشیا تمرین میکردم که چه جوری بهش بگم بعد رفتم سر کوچه شون حدود ۲ ساعت ایستادم تا اینکه از خونه اومد بیرون رفتم جلوشو گرفتم حرف دلمو بهش گفتم حالا بماند لرزش صدام و... و شمارمو بهش دادمو گفتم اگه درخواست منو قبول کردین بهم زنگ بزنید و از پیشش رفتم وقتی اومدم خونه مرتب دعا میکردم الناز درخواستمو قبول کنه حدود ۲هفته گذشت از تماس خبری نبود کم کم داشتم نا امید میشدم تا اینکه یه شب حدود ساعت ۱ شب بود که گوشیم زنگ زد فک نمیکردم الناز باشه وقتی جواب دادم دیدم النازه خیلی خوشحال شدم گفتم ممنون که درخواستمو قبول کردی اما الناز چیز دیگه ای گفت اون گفت پرهام منم تو رو دوس دارم اما بهتره قید همدیگر رو بزنیم منم گفتم آخه چرا گفت یکی دیگه هم هست که منو دوست داره اگه بفهمه تو به من پیشنهاد آشنایی دادی بیچارت می کنه من تو رو دوس دارم پرهام نمیخوام آسیبی بهت برسه گفتم الناز ما همدیگر رو دوس داریم پس هیچ چیز جلو دارمون نیست گفت اشتباه می کنی بخدا اگه بفهمه تو رو میکشه با گریه داشت این حرفا رو میزد که من گفتم الناز تو منو دوس داری که النازم گفت آره بخدا خیلی دوست دارم این حرفش خیلی به دلم نشست منم گفتم پس تا منو داری نباید از هیچی بترسی خلاصه اونشب راضیش کردم که با هم بیشتر آشنا بشیم و اونشب یاد حرف ارشیا افتادم که گفت اگه واقعا عاشقی نباید برای رسیدن به معشوقت از هیچی بترسی بعد منو الناز بهم قول دادیم که هیچوقت همدیگر رو تنها نذاریم و از هیچی نترسیم اسم اونی که الناز رو دوس داشت بابک بود حدود ۲ ماه از رابطه ی منو الناز میگذشت تو این ۲ ماه خیلی به هم وابسته شده بودیم اگه یه روز همدیگر رو نمی دیدیم گریه مون میگرفت یه روز با الناز داشتیم تو شهر قدم میزدیم خواستیم بریم اون سمت جاده که یه پراید جلومون رو گرفت که الناز گفت بدبخت شدیم بابکه الان بیچاره میشیم گفت نترس بذار بفهمم حرف حسابش چیه تو این موقع بود که ارشیا اومد تعجب کردم گفتم ارشیا تو اینجا چیکار می کنی گفت فعلا با الناز فرار کنین برین من خودم جلوی اینا رو میگیرم گفتم ارشیا نامردیه من تنهات بذارم اما ارشیا گفت جون النازی ه دوسش داری برو نمیخوام آسیبی بهت برسه من نمیخواستم برم اما با اصرار ارشیا رفتم همش تو فکر ارشیا بودم که چی به سرش میاد النازم پیشم بود دلهره عجیی داشتم که یه دفه گوشیم زنگ زد شماره ارشیا بود فورا جواب دادم اما یه خانم حرف زد گفت ارشیا تو بیمارستانه دیگه نفهمیدم چی شد گوشیم از دستم افتاد فورا رفتم یه ماشین گرفتم با الناز رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم بیمارستان از پرستار حالشو پرسیدم گفت منتظر باشین الان دکترش میاد ۱۰ دقیقه که گذشت دکترش اومد وقتی ازش پرسیدم گفت چاقو هایی که خورده زیاد عمیق نیست فقط از ناحیه شکم یه چاقو خورده که اگه ۵سانت عمیق تر بود الان زنده نبود خدا بهش رحم کرده ولی در کل جای نگرانی نیست وقتی دکتر این حرفا رو زد نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر گریه با خودم گفتم ارشیا برای من چاقو خورده و تا مرز مرگ رفته چطور من نامرد تنهاش گذاشتم داشتم خودمو نفرین میکردم و الناز داشت آرومم میکرد و گفتم دیدی الناز چی شد چه بلایی سر داداشم اومد الناز گفت پرهام راستش من فکر نمیکردم ارشیا اینقد تو رو دوس داشته باشه و حاضر بشه برات جونشو بده بهش گفتم الناز قبل از اینکه حرف دلمو به تو بزنم ارشیا گفت میتونی همه جوره رو من حساب کنی اما فک نمیکردم اشیا اینقد به حرفش عمل کنه داشتیم حرف میزدیم که پرستار اومد گفت بیمارتون به هوش اومده میتونین برین ملاقاتش با سرعت رفتم تو تاقش وقتی ارشیا رو دیدم که رو تخت بیمارستان و این همه چاقو خورده زدم زیر گریه ارشیا گفت چرا گریه می کنی گفتم ارشیا تو چرا خودتو به خاطر من تو خطر میندازی که ارشیا گفت این چه حرفیه منو تو داداشیم من نمیخوام آسیبی بهت برسه تو این لحظه بود که الناز اومد تو ارشیا وقتی النازو دید گفت شما دو تا چقد بهم میاین که اینبار ارشیا زد زیر گریه گفتم چرا گریه می کنی گفت پرهام همش آرزوم بود که تو رو در کنار عشقت ببینم امروز آرزوم بر آورده شد گفتم ارشیا حالا نمیخواد خودتو ناراحت کنی بهم بگو اون لحظه تو چطور پیدات شد ارشیا گفت داستانش طولانیه میخوایین همین الان بهتون بگم که با اصرار منو الناز قبول کرد که ماجرا رو بگه ارشیا گفت روزی که تو گفتی پسری به اسم بابک شده رقیب من با خودم گفتم محاله این بابک تا الان از این رابطه بی خبر باشه و هر لحظه ممکنه که بهت آسیب برسونه رفتم پیش علی(یکی از بچه های بومی کلاسمون) وقتی مشخصات بابک رو بهش دادم اون گفت بابک رو میشناسه و دوست پسرخالشه و یه پسرشرخر با خودم گفتم پس با بد کسی در افتادیم به علی گفتم که منو با پسر خالش اشنا کنه که اگه یه موقع خواست به تو اسیب برسونه قبلش با خبر بشم خلاصه من با رضل پسر خاله علی اشنا شدم کم کم رابطمون صمیمی شد که یه روز رضا اومد از اربطه تو الناز برام گفت و گفت بابک میخواد چیکار کنه اون روز گفت بابک منتظره که الناز با تو بره بیرون و تو رو جلوی الناز تا میخوری کتک بزنه فورا بلند شدم اومدم خونه دیدم خونه ای وقتی ازت پرسیدم کجا میر گفتی میخوام با الناز برم بیرون فورا فهمیدم چه بلایی میخواد سرت بیاد وقتی رفتی بیرون تعقیبت میکردم و لحظه ای که ماشین بابک جلوت ترمز کرد فهمیدم میخواد دعوا بشه از اومدم پیشت و خواستم بری چون واقعا نمیخواسم اسیبی به تو اونم جلوی الناز بهت برسه گفتم اگه من بمیرم بهتر از اینه که رابطه تو با الناز بهم بخوره و وقتی شما دوتا فرار کردین بابک اومد گفت حالا اونا رو فراری میدی منم گفتم اگه دست بهشون بزنی با من طرفی اونا ۳ تا بودن هر ۳تاشون رو زدم ولی وقتی داشتم بابک رو میزدم یه درد عجیبی تو کمرم حس کردم دیدم چاقو خوردم افتادم رمین اما نامردا رختن سرم چنتا چاقوی دیگه و مشتو لگد نثارم کردن بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم تو بیمارستانم و پیش شما ها بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدیم ترممون تموم شد اما زخم های ارشیا زیاد خوب نشده بود برنگشتیم تهران تا زمانی که اثر از زخم های ارشیا نمونده بود وقتی رسیدیم تهران از ارشیا خداحافظی کردمو رفتم خونه شب همون روز جریان النازو به مامان بابام گفتم و اونام قبول کردن برن خواستگاری فورا به الناز زنگ زدم و گفتم میخوایم بیایم خواستگاری اونم خیلی خوشحال شد بعد از قرار گذاشتن واسه خواستگاری بعد از یک هفته به همراه خانواده رفتیم شهر الناز اینا برای خواستگاری اون شب پدر الناز گفت که منو میشناسه و خلاصه ازم تعریف کردو... اونشب گفت من حرفی ندارم فقط میمونه الناز از بابت الناز مطمئن بودم و الناز هم جواب مثبتو داد خلاصه با هم نامزد کردیم و قرار شد بریم ماه عسل کیش رفتیم کیش و برگشتیم الان ۳ سال از عرسیه منو الناز میگذره یک ماه پیش باخبر شدم قراره بابا بشم از این بابت خیلی خوشحالم اما دو سه هفته پیش با خبر شدم که ارشیا دوباره تو شهر خودشون دعوا کرده و دوباره چاقو خورده اما خوشبختانه زیاد جدی نبوده راستش من خیلی از ارشیا ممنونم چون بخدا اگه ارشیا نبود شاید الان من حسرت رسیدن به النازو میخوردم راستی یه چیزی شاید اونایی که این داستان رو خوندین فکر کنین این داستان واقعی نیست اما بخدا این داستان همش واقعیه حتی اسم ها راستی منو الناز تصمیم گرفتیم اگه بچمون پسر بود اسمشو بذاریم ارشیا لطفا شما بگین تصمیم منو الناز درسته یا نه خوشحال میشم بگین



 


 


 


 


بچه ها من نمیخواستم این داستان رو بذارم جون یکم زیاد از من تعریف شده حالا فکر نکنین داستان دروغه بخدا جمله به جمله اش حقیقته اما با خودم فکر کردم شاید باورش برای شما ها سخت باشه ولی با اصرار پرهام و الناز قبول کردم بذارم خواهشا براشون دعا کنین تو زندگیشون هیچ موقع رنگ غمو نبینن



 


 


 


نظر یادتون نره

  • فردین ملیحی

داستان شکست عشقی یک دختر

فردین ملیحی | جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۴۱ ب.ظ | ۰ نظر

دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم


منو تو پـارک دیده بود


دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .


دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده


خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم

خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم


موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون


و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره


از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه


تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری …


من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود


من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت


بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد


ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام


خب واقعا هم بچه بودم


ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت


دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم


خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط


و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره


پس فقط میمونه سربازی…


قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت


ما نامزدیمونو رسمی کنیم


طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت


بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران


دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت


خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد


و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.


دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!


برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم


مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن


دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه


دنیا رو سرم خراب شد…!!! آرزو هام همه نابود شد


باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت


تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت


وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت


میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود


درسم اُفت کرده بود داغون بودم


همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد


تا اینکه نفرینش کردم و…


یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه


من نبخشیدمش… پیغام فرستاد منو حلال کن .


ولی حاضر نشدم ببخشمش


بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .


باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو


اما این بار نوبت فحش دادن من بود .


هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش


شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده… شاید!!!

  • فردین ملیحی

داستان کوتاه

فردین ملیحی | جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر

داستان عاشقانه کوتاه جولیا و دیوید :


روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.


«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.

« پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«

پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«

دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…

دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟

« پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس…

پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.

دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: »مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.« دختر گفت: »هیس، فقط سوارشو«

آری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.

دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شدم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.

امیدواریم از مطالعه داستان عاشقانه کوتاه زندگی جولیا و دیوید لذت برده باشید، پیشنهاد می کنیم برای مطالعه دیگر داستان های عاشقانه و زیبا به بخش داستان کوتاه عاشقانه مراجعه نمایید.

منبع : آرگا


برچسب‌هاداستان کوت

  • فردین ملیحی

داستان واقعی

فردین ملیحی | جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

داستان عاشقانه ازدواج با همسر قبلی برادرم

یک داستان عاشقانه و پند آموز واقعی امیدوارم از خوندنش استفاده ببرید …

– امان از دست نگاه هوس آلود که مرا شرمنده و بدبخت کرد و کاش با همسر قبلی برادرم ازدواج نمی کردم تا …. .

۶ سال قبل روزی که برای اولین بار خواهرزن برادرم را دیدم با یک نگاه عاشقانه شیفته اش شدم و مثل دیوانه ها ، بی طاقت و عجول به برادرم گفتم: هر طور شده ما باید با هم باجناق بشویم و … !

علیرضا با شنیدن این حرف ،لبخندی زد و گفت: پسر، تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد. چرا این قدر عجله داری ؟

صبر کن برایت کار و باری دست و پا کنم بعد هم خودم زیر پر و بالت را می گیرم تا بتوانی روی پای خودتابایستی و با هم دختر مورد علاقه ات نیز ازدواج خواهی کرد.

او بااین حرف ها مرا آرام کرد و چون همسرش نیز از علاقه من نسبت به خواهرش اطلاع داشت رابطه صمیمانه تری با هم برقرار کردیم .

مرد جوان آهی کشید و افزود:من بیشتر اوقات به خانه علیرضا می رفتم و با هماهنگی که منیره با خواهرش داشت او نیز به آن جا می آمد و ما با هم به راحتی گفتگو می کردیم.

برادرم اطلاع داشت که به خانه اش می روم اما از موضوع حضور خواهر زنش در آن جا بی اطلاع بود تا این که یک روز به طور سرزده به خانه آمد و اتفاقا همسر برادرم نیز برای خرید بیرون رفت بود و من با خواهر همسرش تنها بودم.

علیرضا که آدم معتقدی است از این بابت خیلی ناراحت شد و گفت: داداش جان، تو و سیما نامحرم هستید و درست نیست که درمکانی خلوت با هم باشید ضمن این که من به تو قول داده ام تا جایی که ازدستم بر بیاید کمکت خواهم کرد .

البته این را هم بگویم من از منیره و خانواده اش رضایت چندانی ندارم چون آنها خانواده با حیایی نیستند و از نظر حجاب و اعتقادی همین الان هم با همسرم اختلاف پیدا کرده ام. پس تو می توانی با مشورت و تفکر منطقی ، همسر مناسب تری برای خودت پیدا کنی.

آن روز با شرمندگی از علیرضا خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم اما متاسفانه قصه دیدار من و سیما با اصرار همسر برادرم به طور کاملا مخفیانه ادامه پیدا کرد.

اسیر هوس های پلید شدم:

علیرضا که بعد از مرگ پدرم حکم سرپرست وبزرگتر خانواده ما را داشت با گذشت از سهم ارث و همچنین فروش خودروی سواری خود ،برایم مغازه آبرومندی دست و پا کرد و من با غرورو سربلندی جلوی دوستان و آشنایان مشغول کار شدم .

با این که بیشتر اوقات درمحل کارم بودم کمتر فرصت می کردم به دیدن سیما بروم و منیره از این موضوع شاکی شده بود.

همسر برادرم یک روزبه مغازه ام آمد و گفت: نقشه ای دارم که طبق آن تو و سیما هر روز می توانید همین جا همدیگر را ببینید.

اوبا این بهانه که توی خانه حوصله اش سر می رود از برادرم خواست تا در مغازه ام مشغول کار شود و علیرضا هم قبول کرد .

به این ترتیب بود که با منیره همکار شدم و خواهرش نیز هر روز به دیدن ما می آمد . حدود دو ماه گذشت و من متوجه شدم که علیرضا و منیره سر مسائل اعتقادی و نوع پوشش و حجاب ،دچار اختلافات جدی شده اند و با هم بگو مگو دارند.

برادرم می گفت همسرش با پسر جوانی که از قبل به هم علاقمند بوده اند ارتباط پنهانی دارد و کار آنها در کمتر از چند ماه به قهر و جدایی عاطفی رسید .

درمدتی که منیره به خانه پدرش رفته بود تنها رابط او و برادرم من بودم و متاسفانه این زن خیانت کاربا نگاهی شیطانی ، کم کم روی احساساتم پا گذاشت و با تعریف و تمجید هایی که از من می کرد می گفت: کاش به جای این که با علیرضا ازدواج کنم زن تو می شدم و … !

منیره با این حرف ها و بازی چشمانش مرا فریب داد و تا به خودم آمدم متوجه شدم اسیر هوس های پلیدم شده ام.

یک سال گذشت و علیر ضا که حتی با پادرمیانی ریش سفید های فامیل هم راهی برای نجات زندگی اش پیدا نکرده بود به طور توافقی از همسرش جدا شد .

او حتی برای پرداخت مهریه همسرش آپارتمان کوچکی که با هزار بدبختی خریده بود را به منیره داد و درست در روزهایی که برادرم نیاز به یک پشتوانه عاطفی و احساسی عمیق داشت من به عنوان کسی که جبران سال ها محبت و دوستی بی ریا و پدرانه علیرضا را همراه با از خودگذشتگی او برای راه اندازی مغازه ام ، مدیون این مرد بزرگ بودم فریب دو چشم شیطانی همسرش را خوردم و فریفته نگاهی شدم که نگاهم را برای همیشه به زمین دوخته است و رو ندارم سرم را بالا بیاورم.

در این لحظه صدای هق هق گریه مرد جوان در فضای اتاق مرکز مشاوره پلیس خرسان رضوی پیچید و او چند دقیقه ای سرش را روی میزگذاشت و صورتش را بین دستانش پنهان کرد تا راحت تر بتواند عقده دلش را خالی کند.

ازدواج من و منیره ، کمر برادرم را شکست

پس از آن که علیرضا همسرش را طلاق داد سر خودش را با کتاب و مطالعه سرگرم کرد و تصمیم گرفت به طور ضمن خدمت ادامه تحصیل بدهد.

من هم دلم خیلی برای او می سوخت و با خواهر همسرش قطع ارتباط کردم .

اما هنوز یک ماه نگذشته بود که متوجه شدم منیره با عبور از جلوی مغازه ام مرا زیر نظر دارد .

یک روز با احساس بدی که نسبت به او پیدا کرده بودم از مغازه بیرون آمدم تا با چند حرف رکیک، خجالتش بدهم و همین کار راهم کردم.

منیره با شنیدن حرف هایم به گریه افتاد و داخل مغازه ام آمد. او در حالی که به چشمانم زل زده بود کمی درد دل کرد .

هر چه سرم را پایین انداختم تا به چشم هایش نگاه نکنم نتوانستم اسب سرکش هوس های پلیدم را کنترل کنم .متاسفانه آن روز،یکی دو ساعت با منیره صحبت کردم .

او بیشتر از این که با سخنانش مرا تحت تاثیر حرف هایش قرار دهد بانگاه تحریک کننده اش فریبم دادو عقل و منطق را زیر پا گذاشتم .

از آن روز به بعد رابطه عاطفی من و منیره عمیق شد تا جایی که پس از گذشت حدود شش ماه با هم قرار ازدواج گذاشتیم و من بدون رضایت خانواده ام کت و شلوار دامادی پوشیدم و او را به عقد خودم در آوردم.

ازدواج من و منیره ، کمر علیرضا را شکست و او انتقالی گرفت و همراه مادر پیرم از شهر خودمان به تهران رفت .

من نیز با خانه ای که برادرم به عنوان مهریه به منیره داده بود و مغازه ای که با کمک او راه انداخته بودم زندگی نکبت باری را آغاز کردم اما این پیوند شوم در لجنزار فساد و خیانت از هم گسست و در مدت کوتاهی فهمیدم چه حماقت و اشتباه بزرگی کرده ام.

منیره با مردی غریبه ارتباط مخفیانه داشت و با اطلاع از این موضوع نتوانستم خودم را کنترل کنم و تا جایی که می توانستم او را کتک زدم و با چاقو زخمی اش کردم.

او که در یک قدمی مرگ قرار داشت با تلاش پزشکان ، جان سالم به در بردو از من شکایت کرد.

به این ترتیب بود که پشت میله های زندان افتادم و او حتی تقاضای طلاق داد و مهریه اش را به اجرا گذاشت .

مرد جوان افزود:موضوع دستگیری من از طریق عمویم به گوش علیرضا و مادرم رسید و آنها بی تاب و بیقرار به کمکم آمدند.

برادرم سند خانه پدری مان را برای ضمانت آزادی ام از حبس گذاشت و من از زندان بیرون آمدم و قرار شد مغازه ام را بفروشم و مهریه منیره را پرداخت کنم.

مرد جوان اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: چند روزی است که همراه علیرضا و مادرم از شهرستان برای زیارت به مشهد آمده ایم اما هر لحظه که به صورت برادرم و مادرم نگاه می کنم از خجالت آب می شوم .

امروز صبح ازمهمانپذیر بیرون آمدم و می خواستم خودکشی کنم اما به محض این که نگاهم به گنبد نورانی حرم مطهر امام رضا(ع) افتاد پشیمان شدم و با خودم گفتم:

شاید هنوز فرصتی باشد تا گوشه ای از محبت های مادرم و علیرضا را جبران کنم .برای همین منصرف شدم و به اینجا آمدم تا مشاوره بگیرم. اگر چه بعد هم می خواهم به حرم آقا امام هشتم بروم و از امام غریبان نیز تقاضای بخش و طلب یاری کنم.

مرد جوان درحالی که حلقه اشک چشمانش ر ا خیس کرده بود گفت: واقعا آدم باید در نگاه خود دقت کند چون خیلی از بلاهایی که به سر آدم می آید از یک نگاه شیطانی است و گاهی نیز یک نگاه آسمانی می تواند آدم را نجات دهد. من در پایان به تمام جوان ها توصیه می کنم در ازدواج خود نیز چشم های شان را خوب باز کنن و تصمیم درست بگیرند.

  • فردین ملیحی