پرتال جامع سیاسی، اجتماعی،ورزشی | سایت فانست

برکناری فرماندار

فردین ملیحی | شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ق.ظ | ۰ نظر

واکنش خبرنگار جنجالی به برکناری فرماندار

دو روز پیش فرماندار، بخشدار، شهرداران و همچنین اعضای شوراهای اسلامی شهرهای گلپایگان، گوگد و گلشهر از کارخانه بازیافت گلپایگان و خوانسار بازدید کردند. در این بازدید و در جلسه‌ای که در حاشیه‌ی این بازدید برگزار شد، حسین فراست فرماندار گلپایگان با رفتاری زشت و ناشایست با وحید اعظمی خبرنگار و مدیر مسئول هفته‌نامه نسل‌نو برخورد کرد که ویدئوی آن در فضای مجازی انعکاس گسترده‌ای داشت.

تاریخ انتشار: ۱۰:۲۸ - ۱۳ بهمن ۱۳۹۶   پ

دو روز پیش فرماندار، بخشدار، شهرداران و همچنین اعضای شوراهای اسلامی شهرهای گلپایگان، گوگد و گلشهر از کارخانه بازیافت گلپایگان و خوانسار بازدید کردند. در این بازدید و در جلسه‌ای که در حاشیه‌ی این بازدید برگزار شد، حسین فراست فرماندار گلپایگان با رفتاری زشت و ناشایست با وحید اعظمی خبرنگار و مدیر مسئول هفته‌نامه نسل‌نو برخورد کرد که ویدئوی آن در فضای مجازی انعکاس گسترده‌ای داشت.


به گزارش باشگاه خبرنگاران، یک روز پس از این ماجرا، محسن مهرعلیزاده استاندار اصفهان، پس از بررسی ماجرا، در اقدامی شایسته، فرماندار خاطی را از کار برکنار کرد.



وحید اعظمی خبرنگار و مدیرمسئول هفته نامه نسل نو در گفتگو با ما در این خصوص اظهار داشت: از استاندار اصفهان به خاطر اقدام سریع و حمایتش تشکر می‌کنم. همچنین از اصحاب رسانه که حمایت کردند، تشکر می‌کنم. من امیدوارم این حمایت‌ها ادامه پیدا کند و به همین جا ختم نشود و همه‌ی رسانه‌های استان اصفهان روز به روز شاهد افزایش و رشد پاسخگویی و نقدپذیری مسئولین باشیم و بار آخر باشد که شاهد چنین رفتارهایی بودیم.


وی در همین خصوص ادامه داد: استاندار در استان اختیارات لازم را دارد، از ایشان انتظار هست که پیگیر باشند و شرایط را طوری به وجود بیاورند که مسئولان با روی باز پاسخگوی انتقادات باشند؛ جواب نقد، تهدید به کتک زدن نیست، بلکه تشویق است، حتی اگر آن نقد را قبول هم ندارند می‌توانند سکوت کنند.


اعظمی درباره‌ی انتخاب فرماندار جدید اظهار داشت: شهر گلپایگان دارای مردم با فرهنگ و قدمت 7000 ساله است؛ بنده نه به عنوان خبرنگار بلکه به عنوان یک شهروند، از استاندار خواهش می‌کنم که کسی را که به عنوان فرماندار برای ساختن گلپایگان انتخاب خواهد کرد، فردی متعهد، مجرب، فهمیده، باسواد، قوی و از همه مهم‌تر فعال باشد و نه کسی که در آستانه‌ی بازنشستگی است و انگیزه و توان زیادی برای کار ندارد.


مدیر مسئول هفته‌نامه‌ی نسل‌نو در پاسخ به این سؤال که پس از این اتفاق، کسی برای عذرخواهی یا دلجویی سراغ شما را گرفته است یا نه، گفت: نه؛ کسی به من مراجعه نکرده است. نه در گلپایگان و نه در سطح استان کسی سراغ من نیامده است. نه از استانداری، نه از فرمانداری و نه از اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی کسی از من دلجویی نکرده است. اما مردم مرا غافلگیر کردند، آنها با پیام‌هایی که فرستادند و حمایت‌هایی که از من کردند، مرا دلداری دادند و باعث دلگرمی شدند. همچنین حمایت‌های همکاران عزیز، خبرنگاران، مدیران خبرگزاری‌ها، روزنامه‌ها و پایگاه‌های خبری در سراسر کشور و به خصوص در سطح استان موجب برطرف شدن ناراحتی من شد.


وی در این رابطه ادامه داد: به طور خاص از باشگاه خبرنگاران تشکر می‌کنم که اولین رسانه‌ای بود که این ماجرا را بازتاب داد و تا آخر پیگیر آن بود.


وی در خصوص دلایلی که برای استاندار در مورد چرایی برخورد عنوان شده بود گفت: ضمن تشکر از آقای استاندار بابت پیگیری موضوع، باید عرض کنم که اطلاعات به طور ناقص به ایشان رسیده است. در ابتدای ورود فرماندار به کارخانه‌ی بازیافت این اتفاق افتاد و هنوز بازدید صورت نگرفته بود که فرماندار خسته شده باشد؛ بازدید از کارخانه بعد از این جلسه انجام شد.


این خبرنگار همچنین در پاسخ به اظهارات حسین فراست فرماندار گلپایگان گفت: آقای فرماندار در مصاحبه گفته است که چون کلاه داشتم و لباس غیر رسمی تنم بود، گفتم عکاس، عکس نگیرد. لازم است من در این خصوص توضیح دهم که بنده پس از آن ماجرا ناراحت شده و محل را ترک کردم، اما در پایان برنامه‌ی بازدید، آقای فرماندار با همان ظاهر به همراه سایر مسئولین حاضر در محل عکس یادگاری می‌گیرند و این عکس توسط روابط عمومی شهرداری و برخی رسانه‌ها منتشر می‌شود.


وی در این خصوص ادامه داد: این رفتار نشان می‌دهد که او دنبال بهانه بود که در یک فرصت مناسب، من را تخریب و شخصیت مرا خرد کند تا دیگر در جلسات حاضر نشوم . چون اگر این ماجرا رسانه‌ای نمی‌شد، من دیگر نمی‌توانستم به کار خود ادامه دهم؛ پس به نظرم این کار خدا بود که نگذاشت حق مظلوم ضایع شود.


اعظمی در توضیح نیت فرماندار گفت: همانطور که در مصاحبه‌ی قبلی گفتم آقای فرماندار نقدپذیر نیست و به دلیل نقدی که به بخشی از عملکرد ایشان در هفته نامه نوشتم، ایشان دو روز پیش در شورای اداری نیمی از زمان اش را در توهین و تحقیر بنده گذراند و گفت :"کسی که فلان مطلب نقد را نوشته مریض است و مریضی‌اش عود کرده"؛ "روزنامه‌ای که رایگان به مردم می دهند زورنامه است نه روزنامه". در همان روز وقتی همسر من این جمله‌ی فرماندار را در جایی خواند، اشکش جاری شد و من به همین دلیل خیلی دلم گرفت و به خدا گفتم، خدایا خودت بزرگی. بعد از این ماجرای اخیر قدرت خدا را دیدم که چطور نگذاشت حق مظلوم پایمال شود.


مدیر مسئول هفته‌نامه‌ی نسل‌نو در خصوص رفتارهای مشابه گفت: من چند وقت پیش یک جایی گفته بودم جلسه‌ی شورای شهر باید مثل بسیاری از شهرهای دیگر کشور علنی باشد تا گزارش کار به مردم داده شود. رئیس شورای شهر یکی از روستاهای گلپایگان در پاسخ به این پیشنهاد من با لحنی توهین‌آمیز گفته بود "تو چه کاره‌ای؟ تو عددی نیستی! تو رشد فکری و عقلی نداری! من فقط به مسئولین پاسخ می‌دهم!"


وی در این رابطه ادامه داد: قداست خبرنگاری و حرمت قلم مهم است. در گلپایگان این قداست نزد مسئولین شکسته شده بود. این روند تا حدی بود که بسیاری از مسئولین با الگوبرداری از هم، به هیچ وجه پاسخگوی مسئولیت خود نبودند. به همین دلیل است که می‌گویم که استانداری و دیگران در استان اصفهان باید از نقد و رسانه‌ها حمایت کنند.

  • فردین ملیحی

آی نوتی به خانواده مابپیوندید

فردین ملیحی | پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

  • با ثبت نام در آی نوتی، می توانید از خدمات زیر استفاده کنید:- مدیریت و ارتباط موثری با مشتریان فعلی خود داشته باشید.- برای خود یک صفحه اختصاصی در فضای اینترنت ایجاد کنید تا دیگران نیز با شما و کسب و کارتان آشنا شوند.- خدمات و محصولات خود را به دیگران معرفی کنید.- تصاویر محصولات و خدمات خود را به مشتریان خود نمایش دهید.- تبلیغات خود را به صورت هدفمند و کارآمد انجام دهید.- به مشتریان خود این امکان را بدهید که با آدرس دهی و مسیریابی دقیق بر روی نقشه به کسب و کار شما هدایت شوند.- نظرسنجی در مورد خدمات برگزار کنید تا از میزان رضایت مشتریان خود مطلع شوید.- کارهای روزانه خود را سازماندهی کنید.- قرعه کشی برگزار کنید و از این طریق از مشتریان خود قدردانی نمائید.- با پرداخت آسان USSD یک روش جدید برای دریافت وجه از مشتریان خود راه اندازی نمائید.- خود را روی نقشه جامع کسب و کارها (IMAP) به دیگران معرفی کنید.- مشتریان خود را افزایش داده و به کسب و کار خود رونق دهید.- جایگزینی هوشمند برای کارت ویزیت ،بروشور و کاتالوگ پیدا کنید.





                    آیدیتلگرامی:Kasbkar123
                      شماره تلفن:09027035497
                      کدمعرف جهت ثبت نام:2620375371




  • فردین ملیحی

داستان عاشقانه

فردین ملیحی | شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ | ۱ نظر

داستان عاشقانه ی شادی

عشق همیشه پیروزه:


پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

  • فردین ملیحی

داستان آموزنده:آش ناصرالدین شاه

فردین ملیحی | شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر

داستانهای آموزنده

 

ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد


کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.


به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.

  • فردین ملیحی

داستان غم انگیز:پسرک عاشق

فردین ملیحی | شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ق.ظ | ۰ نظر

پسر عاشق

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسر برتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود. دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه.


یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده.



دختر به دوستش میگه: من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی! کمکم میکنی پیداش کنم؟ تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود.


پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه.


هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه.


تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه: میدونی عشق واقعی وجود نداره؟


پسر می پرسه چطور و دختر میگه: عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت: ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن! مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل آینه کنی.


دختر خندید و گفت: ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره. بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد و در حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد انگار ترمزش بریده بود و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد!


آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود.

دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست.



  • فردین ملیحی